یک نفس تا خدا
.:: Your Adversing Here ::.
 

خدای عزیزم ...

خدای عزیزم ...

خدای عزیزم، اون کسی که همین الان مشغول خوندن این متنه، زیباست (چون دلی زیبا داره)، درجه یکه (چون تو دوستش داری بهش نظر کرده ای)، قدرتمند و قوی و استواره (چون تو پشت و پناهش هستی) و من خیلی دوستش دارم.

خدایا، ازت میخوام کمکش کنی زندگیش سرشار از همه بهترین ها باشه. خواهش میکنم بهش درجات عالی (دنیائی و اخروی) عطا بفرما و کاری کن به آنچه چشم امید دوخته (آنگونه که به خیر و صلاحش هست) برسه


خدایا، در سخت ترین لحظات یاریگرش باش تا همیشه بتونه همچون نوری در تاریک ترین و سخت ترین لحظات زندگیش بدرخشه و در ناممکن ترین موقعیت ها عاشقانه مهر بورزه.


خداوندا، همیشه و هر لحظه او را در پناه خودت حفظ بفرما، هروقت بهت احتیاج داشت دستش رو بگیر (حتی اگه خودش یادش رفت بیاد در خونت و ازت کمک بخواد) و کاری کن این رو با تمام وجود درک کنه که هر آن هنگام که با تو و در کنار تو قدم برمیداره و گنجینه توکل به تو رو توی دلش حفظ کرده، همیشه و در همه حال ایمن خواهد بود.

javahermarket

درسهایی بی نظیر برای زندگی

پرستار، مردی با یونیفرم ارتشی و با ظاهری خسته و مضطرب را بالای سر بیماری آورد و به پیرمردی که روی تخت دراز کشیده بود گفت: آقای "گری" پسر شما اینجاست!
پرستار مجبور شد چند بار حرفش را تکرار کند تا بیمار چشمانش را باز کند.
پیرمرد به سختی چشمانش را باز کرد و در حالیکه بخاطر حمله قلبی درد میکشید جوان یونیفرم پوشی که کنار چادر اکسیژن ایستاده بود را دید و دستش را بسوی او دراز کرد و سرباز دست زمخت او را که در اثر سکته لمس شده بود در دست گرفت وگرمی محبت را در آن حس کرد...
پرستار یک صندلی برایش آورد و سرباز توانست کنارتخت بنشیند و تمام طول شب آن سرباز کنار تخت نشسته بود و در حالیکه نور ملایمی به آنها میتابید،دست پیرمرد را گرفته بود و جملاتی از عشق و استقامت برایش میگفت.
پس از مدتی پرستار به او پیشنهاد کرد که کمی استراحت کند ولی او نپذیرفت.
آن سرباز هیچ توجهی به رفت و آمد پرستار، صداهای شبانه بیمارستان، آه و ناله بیماران دیگر و صدای مخزن اکسیژن رسانی نداشت و در تمام مدت با آرامش صحبت میکرد و پیرمرد در حال مرگ بدون آنکه چیزی بگوید تنها دست پسرش را در تمام طول شب محکم گرفته بود...
در آخر، پیرمرد مرد و سرباز دست بیجان اورا رها کرد و رفت تا به پرستار بگوید.
منتظر ماند تا او کارهایش را انجام دهد.
وقتی پرستار آمد و دید پیرمرد مرده، شروع کرد به سرباز تسلیت و دلداری دادن ولی سرباز حرف او را قطع کرد و گفت: نه اون پدر من نیست، من تا بحال اورا ندیده بودم !!!
پرستار گفت: پس چرا وقتی من شما را پیش او بردم چیزی نگفتید؟
سرباز گفت: میدونم اشتباه شده بود ولی اون مرد به پسرش نیاز داشت و پسرش اینجا نبود و وقتی دیدم او آنقدر مریض است که نمیتواند تشخیص دهد من پسرش نیستم و چقدر به وجود من نیاز دارد تصمیم گرفتم بمانم.
من امشب آمده بودم اینجا تا آقای "ویلیام گری" را پیدا کنم. پسر ایشان در عراق کشته شده و من مامور شده بودم تا این خبر را به ایشان بدهم.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
برای یاد گرفتن آنچه می خواستم بدانم احتیاج به پیری داشتم ، اکنون برای خوب به پا کردن آنچه که می دانم ، احتیاج به جوانی دارم . . . ژوبرت

javahermarket

تنهایی

هروقت بهت نگاه میکنم،ناگهان فکری به ذهنم میرسه

گاهی اوقات،تازمانی که آسمان صاف است منتظرت میمانم

فقط به خاطراینکه در آن روز مراترک کردی

حتما دوباره برمیگردی ودر کنارم میمونی

تویی که در قلب منی آیاواقعا میتونی دوباره منو نبینی؟

من واقعا چه احمقی هستم،چون توتنها کسی هستی که درقلب منه

 

کسی دیگرهستی،مطمئنا نمیدونی من چه احساسی دارم

مطمئنا من درآن روزشامل تو نمیشم،حتی جز خاطراتت

تنهامنم،تنها کسی که همیشه مراقبت خواهدبود،کسی به آرامی میگرید

حتی سایه توازپشت سرهم برای من دلگرمی است ومنو شاد میکنه

اگرچه درآخر تواحاس منو درک نخواهی کرد

گاهی اوقات میخوام تورو ببینم،وقتی که نتونم ندیدنت رو تحمل کنم

«دوستت دارم»همیشه بر لبم جاریست،تنهام وبرای تو میگریم

 

من تنهام ودلم برات تنگ شده

خداحافظ،خداحافظ،هیچ وقت نگو خداحافظ

اگرچه نمیتونم تورو در آغوش بگیرم

من بهت احتیاج دارم،ولی هیچی نمیتونم بگم

من تورو میخوام حتی اگه این فقط یه آرزو باشه یه آرزو

 

javahermarket

  • نوشته : نارون
  • تاریخ: یک شنبه 16 مهر 1391برچسب:خداحافظ,دلتنگی,عاشقانه,ارزو,اغوش,احتیاج,دلم تنگ,سایه,ارامی,مراقبت,مطمئن,
  • صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 154 صفحه بعد


    narvan1285

    نارون

    narvan1285

    http://narvan1285.loxblog.ir

    یک نفس تا خدا

    خدای عزیزم ...

    یک نفس تا خدا

    ای دل غم جهان مخور این نیز بگذرد دنیا چو هست برگذر این نیز بگذرد

    یک نفس تا خدا